در خلوت غریبانه ام چشم به راهش هستم که پیدا ترین هست و ناپیداست او که در سحرگاهی روشن از نزدیک ترین دور دست ها خواهد آمد نسیم ,مژده ی آمدنش را در دشت و در انتشار داده است که درختان بهار تا بهارسرسبز و استوار ایستاده اند زیر ضرب توفان های پاییزی و پر برگ و بار زیسته اند تا کولاک های زمستانی را در یخبندان های دور از تب و تاب تابستان ها تاب بیاورند
این دریاها ابرها ستاره ها درخت ها بادها پرنده ها آدم ها وَ حتی سنگ ها چشم به راه آمدنش هستند چه شتابان شب ها و روز هایی که در پناهش به اشتیاق آمده اند و رفته اند و مانده اند نوشتم روز هایی ؟ چه روز هایی که هر روز بی حضور او شبی هست در بی نهایت سرما و تاریکی و غمگین تر از آنچه به سر حد بیان برسد.
اکنون مرا چه چاره در این غمگنانه نوشتن در تنهایی که هر لحظه باران اشک هایم شن ریزه های پیش پایم را در فرسایشی دیر پا می شوید که سرانگشت هایم را می کشم روی امواج نرم جویبارانتظاری که از برابرم می گذرد و می نویسم با پرسشی بی پرهیز : زمان محسوس و نامحسوس در جریان است پس "او "کی خواهد آمد ؟ آنگاه ...
می مویم با زمزمه هایی بر لب در واگویه هایی از دلتنگی که او خواهد آمد آری او خواهد آمد .
او که در شریان هستی خون خورشید است شب را فراری می دهد و نوروز جلوه ی حضورش را در سراسر هستی می گسترانَد آری او خواهد آمد و من در بوسیدن قدم هایش بی پاو سر از خلوت غریبانه ام بیرون می زنم...
وَ تا همیشه می ایستم و می پویم شاهراه انتظار ش را و کوچه باغ های آکنده از عطر یادش را در دیرینه ترین پاگرد ها دوره می کنم و اینهمه مرور تنهایی من نیز خواهد بود که دیگر باره با این کلمات سیاه سوخته به بن بست می رسد
محمدیزدانی جندقی