خسته هستم ! ازشب وروز، ازهمه غمهای جانسوز !
خسته ام از هرچراغی ، روشنی بخشد دل من !
ازخزانِ گُنگ، اززمین ازآسمانها
ازخمارين چشمهايِ گُرگرفته، چنگ اندازد تن من
ازهمه آنها که روزی مهربان بودند كنارم
يا تمرگيدن به زاري ! ميشوند دايه برايم
خسته ازآمد شدن ها ، خنده های بي معاني
ازدل كين پرورنا آشنايان
ازتو، ازاو ، ازدروغ درواژه هاي حاذ قانه
خسته ازشبهاي نكبت، بامداد بي تفاوت
خسته ازماه وستاره ابرهای پاره پاره
خسته ازجورزمانه ، خسته ازاین آشیانه
خسته ازاین اشکهای عاطفانه
نغمه های بادروغ وُ ناشيانه
خسته ازبرگ درختان ازصدای باد وطوفان
قایق درهم شکسته ، ساحل درغم نشسته
خسته ازصيادِ خفته
قيل وُ قال ِ آهوی دردام گشته
خسته ام ازنُطقِ طوطي ، درزفاف مرغ عشقِ بال بسته
ازتظاهر از ریا تا زنده هستی
درعزای مرگ تو درسوگ بودن
ازنگاه وُظلمها برمستمندان
ازهوسها ، ازگناهان
ازنگاه دختری گریان وخسته
ازبرای لقمه نان دلها شکستن
خسته هستم ازمی و میخانه رفتن
تا فراموشم شود ازآنچه هستم
خسته ام ازهرترانه، نامه هاي عاشقانه
شعرگفتن ! بادو دست پينه بسته
ازقوافي ، وزن هاي بچه گانه!
خسته ازایام رفته، شنبه تاپایان هفته
روزها تحقير مردم ، شبها مسجد نشستن
خسته ام ازآنچه گفتم چون نباشد طاقت من
دیدن این دردو غمها، گوشه ای درخود گسستن
..........
s@rv