پوشید آفتاب پیراهن سپید
بارید بر حجاز بارانی از امید
مردی طلوع کرد در قلب کوه نور
تابید بر جهان از مشرق نوید
بارید نور حق از ابر خُلق او
بر روزها لطیف بر شامها شدید
شب بود پیش او یک کاغذ سیاه
تابید و مثل برق آن را ز هم درید
آن گاه یک قلم از جنس نور را
با دست عشق راند بر کاغذی سپید
بر روی آن نوشت اسرار غیب را
هر آن چه را شنید یا هر چه را که دید
آنگاه گفت: من خورشید خاتمم
ماه است بعد من روشنگر جدید
مه تا امام شد حجت تمام شد
آنگه وداع کرد وقت سفر رسید
پایان آفتاب تنگ غروب بود
بر کوه قاف رفت آنگاه پر کشید