ای لاکردار لامذهب
دنبال چه هستی تو که اینقدر دو روئی !؟
می خواهی از این آمدن خود چه بگوئی !؟
می فهمی و خود را زده ای باز به آن در
باز آمده ای پیش من ، امّا به چه روئی !
ای وای ! مگر قول ندادی که به جز من
دست دل خودرا تو ز هر عشق بشوئی
من سرّ ِ دلم را به تو گفتم ، مگر آن روز
این عهد نبستی که به کس هیچ نگوئی !؟
سوگند ز جانت مگر آن روز نخوردی !؟
که افشا نکنی راز مرا یک سر موئی
گفتی که دوای دل حرمان زده باشی !
گفتی که خوش اخلاقی و هم خوشخط و خوئی !
گفتی که بخوانیم بر این عشق نمازی
خواندیم ولیکن به چه غسلی چه وضوئی !
حالا که بیافتاده برون عشق من و تو !
تو آمده ای پیش من اینجا چه بگوئی !
این عشق دوا کرد چه دردی ز من آخِر !
عشقی که در آن نیست نه عطری و نه بوئی
چیزی که برای من ببچاره نمانده است !
جز لایه قبائی به تن عربده جوئی
بگذار بگویند که بد شانسی من بود
کز دست تو افتاده و بشکست سبوئی ...
۱۵ دی ماه ۹۵
شهاب نجف آبادی
@SShahab33