وقتي مي رفتي كوله پشتيات پر بود از خوشههاي اشك، حرفهاي ناگفته، رازهاي سر بهمهر، عطر مهرباني، و عشقي كه تا خدا قد كشيده بود.
به راهي ميرفتي كه نخلهايش در صف نماز بودند؛ چلچلههايش زياتنامهخوان و مردمانش يكدست خاكي پوش. همان راهي كه انتهايش بوسه به آسمان ميزد.
از سر كوچه كه رد ميشدي دستي به علامت خداحافظي تكان دادي و گفتي: «من مي روم، اما اين راه مرد ميطلبد.»
...رفتي! اما راه همچنان بي همراه مانده است.