شب را به مسیر سحر انداخت و رد شد
پرپر زد و پیش تو پر انداخت و رد شد
آنقدر قدم زد به ره عشق که آخر
شیر آمد و پیشش جگر انداخت و رد شد
می خواست که آرام و رها باشد و خود را
با خویشتن خویش درانداخت و رد شد
در تلخی آن عکس که از مرگ نشان داشت
با طرز نگاهش شکر انداخت و رد شد
سر داشت و سر داد و سر عهد خودش ماند
خود را به دل دردسر انداخت و رد شد
این دردسر از چیست که هر سرخوشی محض
پیش هیجانش سپر انداخت و رد شد
از توست که بر اوست، که در معرکه ات دوست
یک لحظه به چشمت نظر انداخت و رد شد
خندید و سر افتاد، جهان از کمر افتاد
شوری به جهان خبر انداخت و رد شد
گفتند و نوشتند و سرودند که یک مرد
در پای سر دوست، سر انداخت و رد شد
....................................
چشمهایش پشت ابر تار پنهان شد، سپس...
سرنوشت ابرها ناگاه باران شد، سپس...
یک نفر آمد سرش را زد صدا از روی نی
سر بگفتا اشهد ان ... مسلمان شد، سپس...
زشت رویی آمد و روی گلویش خط کشید
زیر لب نام کسی را برد، خندان شد، سپس...
سر جدا میشد ز تن، جان می رهید از بند تن
ناگهان بادی وزید و بعد طوفان شد، سپس...
از پس گرد و غبار از زمین برخاسته
یک نفر با خنده ی بی سر، به میدان شد، سپس...
کودکی داغ پدر دید و زنی داغ پسر
پشت مردی خم شد و قلبی پریشان شد، سپس...
خون دل خوردیم و بر سر خاک ها کردیم و باز
هی بهار از ما گذشت و هی زمستان شد سپس...
گفت با ما پیر ما، ایام هجران می رود
پس بهار از راه می آید زمستان می رود...