غمـت در ایــــن دل سـودائی ام چالاک می ماند
چو لاله داغی از این غم دراین دل آک می ماند
به طنّازی و غمّــازی خمــارم می کنی آن سان
کــه در رفـع خمــــاری از سرم تریاک می ماند
چه چشم یاری از این عقل , پای عقل می لنگد
که در پیـچ و خـــم زلف تــو از ادراک می ماند
تو را هرگز نبــــود و نیسـت پروائـی اگر ما را
درون سینه دل پژمرده چون خاشــاک می ماند
چـه می پرهـیزی از من نازنیــــن آیا نمی دانی
که روزی دردلت حسرت ازین امساک میماند ؟
شکایت از تــو دارم من که با این بی وفائی ها
دهان هـــــرزه گــــوی دشمنــان هتّاک می ماند
گزیری و گــــریزی نیست از تـــــقدیر باور کن
دلـم از هجــــر روی مـــــاه تو غمناک می ماند
چـه بایــد ســـــرزند از من که با آن باورت آید
که از غیـر تو دل در سینه ی من پاک می ماند
بجـزاین دل درون سینه ی مـــــــا پس چه خشکیده ست
چو انگـوری که درسرما به شاخ تاک می ماند
بدون هیـــچ تردیـــــدی سپـــرده دل بــه امیدی
« قمر» گــــر در مدار عشق در افلاک می ماند