می خروشم بی خیال زندگی
خسته و جان کنده ام در بندگی
ناله ام آیینه تخدیر هاست
سینه ام راهی به بن بست جفاست
وه! چه بانگ سرکشی در دشت من
می رمد بر چهره ی گلگشت من
وه چه موجی می خروشد در دلم
روسیه بادا حصار ساحلم
زندگی جنگاور و من مصلح ام
نازنینا بشنو از راه کرم:
در دل این گیر و دار بی سبب
عشق تو سودای من دارد عجب!
آه! بس کن با چه رویی تاختن
یا تبسم بر لب شب ساختن
من به سودای تو عمری تاختم
ره نبردم تا به خود هم باختم
نای رستن نیست در من ای دریغ!
پس چه داری چشم چیدن ای دریغ!
مهربانا بعد از این کوتاه باش
نازنینا من نیَم آگاه باش
از چه باید گفت تا قانع شوی؟
یا چه باید کرد تا از من روی؟
دلبرا از من مرنج و دور شو
من به عزلت بهترم مستور شو
دلبرا این نیست رسم دلبری
کی توانی بعد از این هم دل بری
دیگر اکنون دست بردار از سرم
لب فروبند از تظاهر دلبرم
مهربانا بعد از این کوتاه باش
نازنینا من نیم آگاه باش.
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1390/8/16 در ساعت : 18:13:11
| تعداد مشاهده این شعر :
1196
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.