رنج بیماری مادر بزرگ
چشم هایت آسمانی ژرف داشت
یک بغل آیینه, کلی حرف داشت
چشم هایت مهربان و باز بود
سینه ات آیینه ی یک راز بود
باز چشمانت هزاران حرف داشت
گیسوانت نقش و رنگ برف داشت
در نگاهت عشق غوغا کرده بود
روشنایی را تماشا کرده بود
با نفس هایت عجب خو کرده ام
عطری از معشوق را بو کرده ام
مهربانم دست هایت بسته بود
جسم تو گویا نحیف و خسته بود
آه خورشید دلم ابری شده
سینه ام از درد تو زخمی شده
دست هایم را به بالا می برم
با دعا دست تمنا می برم
دردهایت کاشکی آرام باد
سهم من از عشق تو مادام باد
زهرا علی بابایی(10 آبان 96)
خانه ی مادر بزرگ
خانه ی مادربزرگم داستانی ساده داشت
ظرفی از عشق و همیشه سفره ای آماده داشت
خانه ی مادر بزرگم گرم چون خورشید بود
دیگ آشی در کنار یک اجاق ساده داشت
او که شور عاشقی را در نهاد ما نهاد
جا نمازی کوچک و یک آسمان سجاده داشت
دست هایش گرم و چشمانش پر از امید بود
در درون قلب خود یک عشق فوق العاده داشت
قلب او پاک و زلال و مهربان و شاد بود
مادرم در جان خود سرمایه ای آکنده داشت
ثروت مادر بزرگم عشق بود و معرفت
در حساب مردمی کز مهر خود جاداده داشت
خانه ی مادر بزرگم تا ابد آباد باد
روح او در آسمان ها تا همیشه شاد باد
زهرا علی بابایی
زندگی پایان ندارد مرگ آغاز بقاست
آنچه پایان می پذیرد فرصت پرواز ماست
مرگ محتوم است در پایان فصل زندگی
عشق می ماند که چون آیینه ای بی اتنهاست
زهرا علی بابایی(6 آذر96)