شهر آشفته و آبستن و بحرانی بود
زلف بر شانه پر از موج پریشانی بود
درد ها بر تن این شهر فقط گل می کرد
زخمهایش تنش سرخ خیابانی بود
جای احساس مرا خشم ترا پر می کرد
نفرت از درد در این فاجعه پنهانی بود
عشق می کرد غزل در شب رقصیدن موج
شاعری پای دلش گرم غزلخوانی بود
داعش از شیعه اگر کینه به پایان می برد
شهر آئینه ی سردار سلیمانی بود
با غزال از غزل شوق فراتر رفتم
مثنوی خوبترین راه رجز خوانی بود
تن به تن جنگ به اروند نگاه تو رسید
عشق پای همه را تا لب آئینه کشید
تا در این معرکه ها آینه کشتیبان است
صد جهان در گذر حادثه ها حیران است
نسل خورشید به تدبیر تو بر می تابد
ماه هرشب به هواخواهی دل می تابد
سر به تقدیر تو دادیم و کسی سیر نشد
سالها میگذرد شعر تو تفسیر نشد
مرگ از هر طرف از تاب و نفس افتاده ست
جغد شب از نفست توی قفس افتاده است
سروها باز قد شوق برافراشته اند
مردم شهر غزل آینه برداشته اند
ما خیابان به خیابان به تو دل می بستیم
با تو از فاجعه ها سوخته تر می جستم
مثنوی هرچه جلو رفت به پایان نرسید
غزل انگار خودش مقصد پایانی بود
ما دماوند دماوند به بالا رفتیم
شیوه رفتن ما گرچه بیابانی بود
مست بودیم در این قافله دیوانه شدیم
آخرین مقصد ما دشت پریشانی بود
مصر هم شوکت انسانی ما را بلعید
یوسف ما پسر ساده ی کنعانی بود
از ملخ خوردن این قوم فقط فهمیدم
که رگ جهل پر از خصلت حیوانی بود
آدم از دست همین قوم به مقصد نرسید
دید سر دسته ی تکفیر تو نجرانی بود
بنشین تا ته این شعر دعایی بکنیم
کاش ای کاش خدا شرط مسلمانی بود
جابر_ترمک