تو را با قصه مي خوانم براي خواب چشمانم
تو را آهسته مي خوانم...من از وحشت گريزانم
تو را شاعر شدم هر روز و هر شب از برت كردم
بيا يك لحظه با موزون چشمانت برقصانم
بهاري مي شوم با تو در اعماق زمستان ها
ولي حالا بهار است و در اعماق زمستانم
دوباره ما شدن، پرواز با هم، خنده هاي تو...
به حكمت تا ابد محبوس اين اميال مي مانم
...
صدايي مي رسد از در...دلم وا مي شود با در
تو هستي پشت اين در يا كه تنهايي...؟ نمي دانم!
از اين ماندن ميان برزخ جمع و پريشاني
من هر دم جمع اوهامم...پر از دردم...پريشانم
براي ديدن رؤياي زيباي نگاه تو
تو را با قصه مي خوانم براي خواب چشمانم...
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1390/9/4 در ساعت : 16:6:19
| تعداد مشاهده این شعر :
946
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.