شيخ ما چند جملهاي خواند و
|
|
دو جوان، عقدِ يكدگر گشتند
|
شيخ ما شيرنيِّ خوبي خورد
|
|
دو جوان از عقيده برگشتند.
|
گفته قرآن ز قول پيغمبر:
|
|
مُزد خود از شما نميخواهم
|
خواند مدّاح شهرما دو –سه شب
|
|
گفت: مُزد سه ماه ميخواهم.
|
نوجوانان زيركي ديدم
|
|
بيقرار فنون مدّاحي
|
فكر تأمين شغل آينده
|
|
رهسپار متون مدّاحی.
|
روي منبر، اَبَر سخنراني
|
|
هر چه ميگفت، بود ياد خدا
|
و زماني كه نقد نرمي شد
|
|
كاش ميديدياش تو را به خدا!
|
مُزد يك سال يك معلم را
|
|
تاجري، دَه شَبِه به ذاكر داد
|
خوب تبيلغ شغل خود كرد و
|
|
شام مَشتي به جمع حاضر داد.
|
شيخ ما مرد با سوادي بود
|
|
موعظاتي قشنگ، ول ميكرد
|
جز كه چون خود عمل نميفرمود
|
|
اين، دلم را كمي كسل ميكرد.
|
ذاكر اهل بيت، بدجوري
|
|
زور ميزد كه گريه انگيزد
|
چون كه اشكي نداشت بيچاره!
|
|
بر سر و صورت خودش ميزد.
|
وسط روضه، بين گريهي جمع
|
|
ناگهان من به خنده افتادم
|
شده بودم عجيب شرمنده
|
|
چون به وضعي زننده افتادم.
|
صحبت از عشق بود و از تقوي
|
|
داشت حالم كمي به هم ميخورد
|
چشمهايم يكيش ميخنديد
|
|
گوشهايم يكيش غم ميخورد.
|
آن همه لطف، آن همه اخلاص
|
|
آن همه موعظات گوگولي
|
پاكِتان ميكنند و بعد از آن
|
|
پاكَتان عرضشان همه، طولي.
|
مرد خوبي به نام نيكوكار
|
|
شصت و نه بابِ خير بر پا كرد
|
هر چه ميساخت، داشت نام خودش
|
|
نام زيباي او چه غوغا كرد!
|
چند دفعه، نيازمنداني
|
|
رو به سوي نگاه او كردند
|
دست خالي ولي چو برگشتند
|
|
باز با فقر خويش، خو كردند.
|
بارها در محرّمِ آقا
از نو تاریخ می نوشتند و افتتاحِ نبوغ می کردند |
|
روضهخوانها شلوغ ميكردند
|
آن حماسه اگر چه كامل بود
|
|
روضه خوانها نميپسنديدند
|
گريهها تا كه بيشتر بشوند
|
|
صحنههايي جديد ميچيدند.
|
روضهخوانها كه نه، فقط بعضي
|
|
كه به درصد نميرسد بر صد
|
هر يك آمار تازهاي ميداد
|
|
بر سرِ هر روايتي ميزد.
|
عمرِ سعد، كشته شد يك بار
|
|
در خودِ كربلا، همين ديشب
|
هيچ آبي نبود هر نه روز
|
|
طبق يك نقل تازه در امشب.
|
آخرش كُشتههاي اهل نفاق
|
|
بيش از سيهزار هم ميشد
|
تازه: در هيأت بغل دستي
|
|
هر كه ميگفت نه، قلم ميشد.
|
هيأت ما و هيأت آنها
|
|
در رقابت، چه سخت كوشيدند!
|
آخرش ما كمي كم آورديم
|
|
بس كه آن ديگران درخشيدند.
|
آخرش بين اين دو هيأت خوب
|
|
كار، بالا گرفت و دعوا شد
|
غنچهها روبروي هم بودند
|
|
رويشان هم به روي هم وا شد.
|
هيأتي، ساعت يك شب هم
|
|
طبل و سِنجِ بلند آوا داشت
|
لعنِ بر شِمر مينمودند و
|
|
لعنتِ ديگران ولي جا داشت.
|
شِمر، شِمرِ اداره را ديدم
|
|
سينه ميزد به عشق كربُبَلا
|
كار هر سال شهر ما اين بود
|
|
داد ميزد كه: يا حسين! بيا.
|
اوستادِ نُزول، هر دَه شب
|
|
قيمهي گوشت بر سري ميداد
|
بس كه مالِ رباش بركت داشت
|
|
هر شب اِطعام بهتري ميداد.
|
ديدهبودم كسي كنار خودم
|
|
كه وضويش شديد باطل شد
|
مثل هر كس، نماز خود را خواند
|
|
عيب و نقص نماز، كامل شد.
|
چهار بار «السّلامِ» عاشورا
|
|
پنج –شش- هفت –هشت –نُه شده بود
|
مُهر، كم بود و سجده بر موكت
|
|
خود به فقهِ جديد ميافزود.
|
آن همه بانوانِ خوش جلوه
|
|
دلربايانِ شهرِ آرايش
|
دسته ها را به دستهاي دعا
|
|
مينمودند باز پالايش.
|
عدّهاي اهل حال عرفاني
|
|
چند ساعت، «حسين» ميگفتند
|
گشت مجلس، بدون شام، تمام
|
|
اكثر عاشقان برآشفتند.
|
ظهر عاشور، وقت ناب اذان
|
|
تازه، پرشور شد عزاداري
|
این طرف، قرمهسبزيِ تازه
|
|
آن طرف تر، کبابِ بازاري.
|
يك نفر انتقاد ميكرد و
|
|
به گروهي، كلام او برخورد
|
زد به او از جناح راست، تَشَر
|
|
ناگهان از جناح ديگر خورد.
|
گوش من را كشيد جمعي ناز
|
|
تا كه از گود، خارج افتادم
|
صدقِ ايمانشان تماشا داشت
|
|
من به ياد خوارج افتادم.
|
من به جرم نفاق و بد ديني
|
|
ميشدم طرد از جماعتشان
|
با وجودِ شهادتينِ شديد
|
|
دور ميگشتم از عدالتشان.
|
من خودم اهل بيتيام آقا!
|
|
من خودم بچّه هيأتي هستم
|
گرچه اين شِكوِهها حقيقت داشت
|
|
طنز گفتم؛ مبالغه بستم.
|
شاعري داشت مِهرِ آل نبي
|
|
شعر، با عشقِ بيكران ميگفت
|
قلب او امتحان نمود خدا
|
|
ديد اشعار، با زبان ميگفت.
|
مردِ گمنامِ آخرِ مجلس
|
|
مالِ خود كرده بود چشمانم
|
گريهي عاشقانهاي ميكرد
|
|
عشق را ميشناخت، ميدانم.
|