بزمي به هواي دوست برپا كردند
دلسوختگان حضور پيدا كردند
بردند به كوي بي قراري دل را
فارغ ز غم و محنت دنيا كردند
بردند وپر از آتش حرمان كردند
اين كار فقط بادل شيدا كردند
با يار فريبا غزلي روحاني
خواندند شب وصال و غوغا كردند
اين جان سياوش شده ي عاشق را
از تهمت عاقلي مبرا كردند
با معجزه ي عشق شفابخش شدند
آن زنده دلان كار مسيحا كردند
خواندند مرا شبي به مهماني اشك
با اين دل ديوانه مدارا كردند
در بزم سماع اشك رقصان مرا
با خنده ي مستانه تماشا كردند
تصوير دل عاشق بي پروا را
با خامه ي خونرنگ چه زيبا كردند
پروانه ترين واژه ي اين دفتر را
سرگشته ترين عاشق تنها كردند
با سوختن بال و پر پروانه
اسباب عروج او مهيا كردند
شعري كه سرودم شب ديوانگي ام
با واژه ي زنجير مقفا كردند
رفتند و به دشت عاشقي خيمه زدند
چشم همه را به عشق بينا كردند
بردند به معراج دل سوخته را
اين زخم عميق را مداوا كردند