«طعم جوانی»
به من آموختی با چشم هایت مهربانی را
نشان دادی به من گلواژه های آسمانی را
دراین وادی مبادا گم کنم خود را ، نشان دادی
شبی با گیسوانت راه و رسم زندگانی را
تورا تا ناکجا تا پشت دریاها رصد کردم
مدام از آب و باران می گرفتم هر نشانی را
غزل آیینه ی احساس در من مرده بود انگار
به من الهام کردی شعرهای ناگهانی را !
مرا در سایه سار گیسوانت آشیان دادی
ادا کردی چنان شایسته رسم میزبانی را...
به چشم من شبیه دختران ایل قاجاری
تماشا می کنم آن ابروان باستانی را
چنان آرامشی در طرز چشمان تو می بینم
که معنا می دهد مفهوم عمر جاودانی را
فراهم می کنی، با یک نگاه ساده ای امروز
برای شعر های من هزار و یک معانی را
به یک گلبوسه، بی خود می شوم از خویش و می افتم
تداعی می کند در من شراب ارغوانی را
نگاهت می کنم اردیبهشتی می شود حالم
هویدا می کنی درچشمم اسرار نهانی را
به پشتیبانیِ دستانِ تو آسوده می خوابم
پس از عمری چشانیدی به من طعم جوانی را !