(1)
یک سه ساله بیشتر نیست خدایا!...نزنید!
ظالمان! می شکند ساقه ی نوپا ...نزنید !
هی به این طفل پر از درد نگویید یتیم !
پیش چشمان ترش عمه ی او را نزنید !
نور چشمان جگر گوشه ی زهراست چه زود
قد خمیده شده مثل خود ِ زهرا ... نزنید!
زیر شلاق شما ناله ی گل پیچیده ست
کربلا پر شده از واژه ی بابا ... نزنید!
او که چیزی نگذشته ست ز عمرش مردم
بد نکرده به شما یا که به دنیا...نزنید !
مستحق نیست فرود اید از ان بالا سنگ
کوفیان!بر تن او نیست دگر جا !... نزنید!
(2)
میچکد خون از لب و این چهره ی نیلی پدر
میخورم از هر طرف یک ضربه ی سیلی پدر
با دوپای کوچکم بر خار و خس آواره ام
میخورد هر لحظه دستی روی گوش ِ پاره ام
دیدنت بر نی ندیدی با گلت از بن چه کرد!
لمس یک طوفان چه با رویای کال غنچه کرد
پای نیزه سوت و طبل و هلهله بودو سرود!
مرده بودم از همان آغاز اگر عمه نبود
بی تو لبخندی نمانده بر لب این بسته پر!
مثل یک بازی بگو گنجشک خیسِ خسته...پر!
خسته ام حالا که از یک شهر سیلی خورده ام
از تمام سنگ های کوفه هم آزرده ام ...
با خودت من را ببر نزد علیِ اصغرت
آب آورده برای او ... رقیه ، دخترت !