جنگاور تبدار - تقديم به ساحت مقدس حماسهآفرينان كربلا بخصوص حضرت سيدالساجدين زينالعابدين عليهالسلام
تقديم به ساحت مقدس حماسهآفرينان كربلا
بخصوص حضرت سيدالساجدين زينالعابدين عليهالسلام
بر دشت آتش ميچكيد ازدشت خون ميرفت
خورشيد سمت غربت خود واژگون ميرفت
آتش به سر ميريخت در اندوه و شرم خويش
بر كاروان ميزد شرر از اشك گرم خويش
ميرفت تا برپا كند شام غريبان را
پنهان كند از خويش فرجام غريبان را
از دشت سر ميزد عطش از خيمه ها آتش
ميسوخت مردي در وداع خيمه با آتش
يك خيمه برپا مانده بود از كاروان عشق
در سايه او تازه ميشد داستان عشق
در سايه تبدار خيمه پيكري سوزان
افتاده گويي شعلهاي در بستري سوزان
جنگاور تبدار ميدان خفته در بستر
او آتش فرداست اما زير خاكستر
تقدير اين بود امتداد نور در ظلمت
آبستن نور است آري طور در ظلمت
ناگاه پلك خيمه از هم باز شد ناگاه
بيتابي يك زن طنين انداز شد ناگاه
يك زن، پريشان، بيقرار خيمه و ميدان
اشك و غبارش يادگار خيمه و ميدان
يك زن كه گويي آتشي در سينه پنهان داشت
چشمي ميان خيمه و ميدان پريشان داشت
چون اشك جاري در ميان خيمه و ميدان
اندوه ميخواند از زبان خيمه و ميدان
يك نيمه دل در التهاب عاشقان ميسوخت
يك نيمه در پيشاني آتشفشان ميسوخت
آتشفشاني خسته و خاموش در بستر
كانوني از آتش ولي در زير خاكستر
اكنون ميان كارواني مانده تنها، زن
همچون ستون خيمه تنها مانده برپا، زن
اين بار اما چشمهايش عزم ماندن داشت
از پيكري پرتب سر آتش فشاندن داشت
او خيمه را تنهاترين زخم پريشان يافت
وقتي كه در ميدان مجال زخم پايان يافت
ميدان نگاهش را به داغي تر نخواهد كرد
ديگر دل او را پريشانتر نخواهد كرد
گودال و خنجر آخرين اندوه زخمش بود
خيمه تسلايي براي كوه زخمش بود
زن در كنار رود آتش ايستاد آرام
بر چشمهايش با نگاهي بوسه داد آرام
چشمان تبدارش به آرامي تكان خوردند
قدري گره در آن نگاه مهربان خوردند
از ديده گلگون آن زن داغ را فهميد
پرواز سرخ قمريان باغ را فهميد
برخاست همچون شعلهاي سركش ولي لرزان
فرياد زد فرياد چون آتش ولي لرزان
چون شعله ميپيچيد در تاب و تبي خاموش
فرياد زد فرياد اما با لبي خاموش:
«اي كوفه، آه اي ميزبان بيوفاييها
شمشيرهاي تو نشان بيوفاييها
اي بوسههاي مهربانت نيزه و خنجر
چشم انتظار ميهمانت نيزه و خنجر
آن قدر در پسكوچههايت فتنه پنهان شد
تا نامههاي شوق تو شمشير عريان شد
مردي كه شب را بر نمازش اقتدا كرديد
در نيمه راه كوچه غربت رها كرديد
كو آن كه تا ديروز امام خويش ميخوانديد؟
سردار روز انتقام خويش ميخوانديد
شمشيرهاتان از شما در عشق سر بودند
ديدار او را از شما مشتاقتر بودند
گفتيد سر خواهيم داد، اين گوي و اين ميدان
دل بر خطر بايد نهاد، اين گوي و اين ميدان
امروز اما قصة سر سخت جانسوز است
دل بر خطر، تنها، سر مردان امروز است
در خاك مييابيد سرداران بي سر را
اينك ببينيد آتش سردار ديگر را
اي فاتحان ننگ در معيار اين ميدان
اينك منم من، آخرين سردار اين ميدان
اينك علمدارم علمداري اگر افتاد
سردارم آري، دست سرداري اگر افتاد
از سرفرازاني كه تنهاشان رها ماندهست
اي نيزهداران! يك سر ديگر به جا ماندهست
پيوسته آتش ميزند بر جان اين سردار
معراج سرها بي حضور آخرين سردار»
فرياد مي زد مرد اما با لبي خاموش
چون شعله ميپيجيد در تاب و تبي خاموش
مردي كه سوداي سپيد عشق در سر داشت
در اشتياق سرخي ميدان علم برداشت
تب ميزند آتش به جانش باز ميافتد
باز آسمان آبي از پرواز ميافتد
تقدير اين بود امتداد نور در ظلمت
آبستن نور است آري طور در ظلمت
روي لبان آسمان ديگر سرودي نيست
در گوش خاك تشنه لب نجواي رودي نيست
تنها سكوت سرخ تنها رنگ ميبازند
در پايكوبيهاي اسباني كه ميتازند
بر دشت آتش ميچكيد ازدشت خون ميرفت
خورشيد سمت غربت خود واژگون ميرفت
ميرفت تا برپا كند شام غريبان را
پنهان كند از خويش فرجام غريبان را