«به باران نمی رسد»
برگرد زیر سایه ی خود را نگاه کن
این دفعه را به خاطر من اشتباه کن
اصلاً به فکر سرزنش این و آن نباش
اصلاً عواقبش همه با من، گناه کن !
ویرانی ام به دست تو عین مَرمّت است
یعنی بیا و هستی من را تباه کن !
یعنی به سمت کوچه ی ما هم قدم بزن
این بخت واژگون مرا رو به راه کن
شب های آسمان مرا پر ستاره کن
شب های آسمان مرا غرق ماه کن
این ابرهای خشک به باران نمی رسند
این باغ تشنه است، خدا را، نگاه کن !
گفتی تباه می کنی ام با اشاره ای
عیبی ندارد ای به فدایت! تباه کن
تا کاج دیر سال تو را باد نشکند
بازوی عشق را نفسی تکیه گاه کن
آرامشی دوباره بیابد مگر دلم
روی تمام دلهره ها را سیاه کن
وقتی نمی رسد به تو، ای ماه! دست من
رحمی به این پلنگ لب پرتگاه کن !
چیزی که از بزرگی تو کم نمی شود
فکری به حال و روز منِ بی پناه کن
حتماً به خوش خیالی من خنده می کنی
آری بخند از ته دل قاه قاه کن
شاعر! کسی به صحبت تو دل نمی دهد
در ناگزیرِ درد، سرت را به چاه کن!