برای سرودن بهانه ندارم
که سر را به زانوی شعری گذارم
نه تنهایم و بال شعرم شکسته
نه بر اسب رهوار کوچی سوارم
فقط مدتی هست با من غریبه است
کسی که به جان و دلش دوست دارم
فقط مدتی هست با من غریبه است
غزل!........آشنای دل بی قرارم
فقط مدتی هست دلتنگ شعرم
از این بی هنر زندگی سوگوارم
فقط مدتی هست کاری ندارم
به جز آنکه ایام را می شمارم
از این کوی خسته گریزانم اما
دو پایی کز این جا گریزد ندارم
همه جای این کوچه را غم گرفته
من اما به شادی تلخی دچارم
چو دیوانگانم که در شهر ابری
ز خورشید تابان گله می گزارم
کلاغی که در کوچه باغم نشسته
من او را به دادارمان می سپارم
نوشته است ذوقم به پابوس تخته
که سارا نداده ست دیگر انارم
هوس کرده ام تا زمانی که زخمی است
غزل را به رسم پرنده نیارم
مرا شعر نذر دو تا چشم کرده است
که تا زنده هستم از آن داغدارم
خدایا اگر راه پیش و پسی نیست
به هفت آسمان تو امید وارم