«صبحی که آمدی»
این آسمان، به غیر سیاهی هنر نداشت
شب های بی ستاره، که هرگز سحر نداشت
عمری تمام پنجره ها بسته مانده بود
حتی پرنده ای هم از این جا گذر نداشت
مضمون شعرهای من ازجنس درد بود
این جا کسی به حال من اصلا نظر نداشت
بیگانه می نمود برایم تمام شهر
از درد، هرچه را که نوشتم، ثمر نداشت
ماهی نبود، محو تماشای او شوم
از حال این پلنگ، کسی هم خبرنداشت
گفتم از آسمان بنویسم، ولی نشد!
احساس، این پرنده ی من، بال و پر نداشت
بغضی گرفته بود گلو گاه عشق را
فریاد بی صدای من، آری، اثر نداشت
دارم به این فصول، کمی، فکر می کنم
ای کاش، راه عشق، چنین درد سرنداشت...
خورشیدِ چشم های تو در من طلوع کرد
این عشق، آخر از سر من دست برنداشت
یک روز صبح آمدی از راه، این غزل
دیگر، به یُمن آمدنت، چشم تر نداشت
این حسّ ناگهانِ من، این طفل گوشه گیر
پیش از تو هیچگاه چنین شوروشر نداشت
آن روز، قیس با همه ی شهرتی که داشت
لیلایی، آن چنان که تویی، زیر سرنداشت!