گاهگاهی نرمنرمک
میروم تا کودکی
تا تاریخِ اوّلین باریکه دل آبستن از غم
در حضورِ بغض و اخمم
وقتی مادر رفت از خانه بهبازار
ریخت اشکی را بهبطنِ چپ و راستِ هردوچشمم!
در همان کوچهخیابانهایِ همبازی شدن
با سنگ و با تیله و گردو!
یادم آمد آن الاغِ چشمبادامیِ نیکو
که برایِ کاسهای آب
یا که نشخوارِ نخی از گیسوانِ هرچمنزار
بارفاقت با جسارت
باهوش و باذکاوت
میزد زیرِ آوازِ سیاست
میکشید بارِ زمانه را بهدوشاش اینسو،آنسو
باسخاوت، بی کراهت
آه یادم رفت بگویم:
ماجرایِ کرمِ شبتابِ سخنگو
مثلِ طوطیای که از هند آمده بود
رودار و خیلی پُررو
با کلافِ نورِ بی رنگِ محالی
بی مجالی بر سؤالی
حرفهای او حرفِ خالی
میبافت از شالِ مویاش
یکی از زیر، یکی از رو
یادم آمد مشتحسن که
گاوِ نُهمَن شیرده داشت
باخیالِ سیبِ سرخِ عشقِ والا
شخم میزد مزرعه را
بی رگی را هی میکاشت
وَ بهغیراز سیبزمینی او نمیکرد هیچ برداشت!
یادم آمد دختری...
"خوشیدخانم"
لُپگلی، دامنگلی، گیسوحنایی
که مرا با فاصله
از ترسِ حرفِ پوچِ مردم
طفلکی باسمفونیِ بغض و آهی
دوفرسخ، یا دوفرسنگ
دورتر از هر گناهی
اندازهٔ نگاهی،دوستم داشت!
*
*
*
آخ! یادِ روزِ شومِ هجرتِ بابا ومادرجان نگذاشت
مابقیِ کودکانه را بکاوم
مابقیِ خاطراتِ کودکیام را بگویم!
ناگهان از ناگهانی
سالِ یکمیلیون وسیصدبارِ مردن
سالِ نهصدبارِ گریه
سالِ صفرِ مختصِ بد
جلادِ یکهزاروسیصدو اندی شکنجه
از من بیچاره رد شد
راهِ مرگم را بلد شد
زلزله افتاد بر دل
مِثلِ شهرِ بم نشستم
خاک بر سر
پایدرگِل
حاصلم شد دورِ باطل
وَ حمایل شد بهگردنگاهِ چشمم
قطرهقطره
شرحهشرحه
اشکِ خونرنگی شمایل!
سیدمحمدرضالاهیجی