«... از اسارت خود سر بلند بود»
آمد سلام کرد، کمی قد بلند بود
ابرو، کمانِ چاچی و گیسو کمند بود
«گرد آفرید» بود که از راه می رسید
یک « نیمروز» فاصله تا «هیرمند» بود
اردیبهشت پیرهنش از شکوفه پر
گیلاس های هر دو لبش مثل قند بود
وقتی زبان مقابل «سهراب» باز کرد،
پیوسته صحبتش همه با نوش خند بود
این بار در برابر او رو نمی گرفت
دستش به آب و آینه هر چند بند بود
گویا نسیم صبح نشابور می وزید
لبخند روی گونه ی او دلپسند بود
دریا اگرچه حوصله اش تنگ می نمود
ساحل همیشه از نفسش بهره مند بود
این گونه بود پور تهمتن اسارتش،
تقدیر هم اگرچه پر از مکر و فند بود!
تن داد اگر به غمزه ی او در «دژ سپید»
در سایه ی اسارت خود سربلند بود!
تاریخ ارسال :
1398/8/13 در ساعت : 21:45:28
| تعداد مشاهده این شعر :
241
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.