می نویسم از غم و عمری به دل ، تنها شدن
می نویسم از شب و این هق هق و رسوا شدن
می نویسم از تو تا ، یک ثانیه یادم کنی
می نویسم از تو تا ، از غصه آزادم کنی
می نویسم با نگاهی خسته از عمق وجود
می نویسم عشق بود ، آنجا که حتی جان نبود
من " اَلَستُ رَبِکُم " را با تو هم عهدم هنوز
کام ، شیرین از همان جامِ مِی و شهدم هنوز
گیج گیجم من هنوز از آن دم اِعجاز تو
مست مستم در شگفت از آن رُخ طناز تو
آه ! ای باران رحمت ! تشنه در حیرانی ام
در تکاپوی جوابی بر غم و ویرانی ام
در سراب زندگی سرگشته ی یک پرسشم
نور عشقت را ببین ، من روز و شب در خواهشم
از " نَفَختُ فیهِ مِن روحی " تو بالایم بری
پس چرا هر لحظه ام بود ، از شهود تو بری؟
گر سرشتی جان من را با دم روحانی ات!
پس چرا وا می رهی تن را در این ظلمانیت ؟
آه ای معبود من ! تو عاشقم بودی بسی
من ندارم جز تو در جان و دلم آخر کسی
گرچه نزدیکی به من از این رگ گردن فزون ؛
پس چرا جان و دلم خالیست از یادت کنون ؟
با تو بودم ، در تو و در بارگاه عشق تو
روزگاری اشرف آن جایگاه عشق تو
جُرم من جز چیدن سیبی ز عشق تو چه بود ؟
جز من و این کالبد ؛ در باغ عشق تو کِه بود ؟
بس نبود آن روح را در قالبم زندان کنی ؟
بس نبود آن عشق را در جان من پنهان کنی ؟
من مکافات عمل قبل از هبوطم دیده ام
یعنی از روی تو وعشق رُخت بُبریده ام
آه ای آموزگار عاشقی در مانده ام !
در کدامین مکتبت در مشق تو وامانده ام ؟
من که آن بار امانت را کشیدم از ازل
پس چرا در کوتَهی گردیده ام اکنون مَثَل ؟
لایق عَبد تو بودن ، من نبودم هیچ دم ؟
من کجا در عشق تو هر دم نمودم بیش و کم ؟
بُغض دارد این دلم ؛ هم آشیان بوف کور
گشته ام از آن رخ زیبا و عشقت دورِ دور
می شکافد سینه را ، آن خنجر هجران تو
زخم خوردم از فراقت ؛ در پِیِ درمان تو
بر سر راهت نشستم روز و شب در انتظار
پس کجا باشد نشان تو ؟ کجا یابم قرار ؟
آه ای معبود من ! هذیان من را گوش کن
بر لبان پُر تبم شهد مِی اَت را نوش کن
جرعه ای آب حیات از باغ رضوانم بده
نوری از چشمان خود بر جان و ایمانم بده
تا خراب آباد دل ؛ گردد گلستان وجود
جایگاهی که از اول لایق عشق تو بود