فرود گاه تهران- 27 ارديبهشت 85
با نيم ساعت تاخير به فرودگاه رسيديم. تقصير راننده بود و ترافيك و چال و چوله هاي خيابان!.... از گيت بازرسي كه رد شديم عكس برداري ها و فيلم برداري شروع شد. من و سيدضيا شفيعي و هادي منوري و مصطفي محدثي عكس مي گرفتيم . بيگي و كاكايي هم فيلم. بيگي كه قصد داشت سفرنامه مفصلي تهيه كند هم فيلم برداري مي كرد و هم با يك دستگاه واكمن صداي دوستان را ضبط مي كرد و در برخي جاها كه لازم بود ياداشت برداري هم می كرد. خلاصه نشان می داد كه در كارش جدي است.
در همان لحظات اول براي آقاي مجاهدي مشكلي پيش آمد و مچبور شد كه از فرودگاه برگردد. خيلي ناراحت شد . ماهم بد از او اخم كرديم. در آن فرصت كم به زمين و زمان متوصل شديم اما حل نشد مشكلش. وقتي مي رفت آيت ا... بهاالديني صدايش كرد و چيزي با اين مضمون در گوشش گفت: جهان به كام تو شد شد نشد نشد!!!
با منوري و قزوه تا ثانيه آخر پيش مجاهدي مانديم و در نهايت مجبور شديم براي جا نماندن از پرواز تا سالن ترانزيت را بدويم. در آن لحظه كه با شتاب مي رفتيم در يكي از راه روها زمين شيب دار و اتفاقا خيلي هم ليز بود. قزوه شيطونيش گل كرد و گفت: بچه ها بياييد يه كم سرسره بازي كنيم. و دستانم را گرفت و گفت منو بكش!... مانده بودم بخندم يا ...؟ اما من خنديدم...
... داخل هواپيما کنار کاکايی نشستم. بيگی داشت از احساس همسفران می پرسيد . کمی آن طرفتر هادی داشت با قزوه ، زمينه چينی استاد شدن را می چيد. می گفت: می خوام از قزوه اشتهاد استادی در شعر بگيرم!!!
مزار قائد اعظم
دو ساعت و نيم در راه بوديم تا به بندر كراچي رسيديم . در هواي گرم و شرجي كراچي با استقبال گرم رايزن فرهنگي ايران آقاي دكتر توسلي و همكارانش روبرو شديم.
ما را يكسر به خانه فرهنگ ايران بردند و در همان جا اسكان دادند. در هر اتاق 3 نفر قرار گرفتند. من با هادي منوري و سيد ضيا شفيعي هم اتاق شدم.
عصر ساعت 3 به وقت كراچي (يك و نيم ساعت از ساعت ايران جلو بودند) براي بازديد از مزار قاعد اعظم رفتيم. قائد اعظم به زنده ياد محمد علي جناح بنيان گذار پاكستان است.
از 50 متري مزار كفشهايمان را تحويل كفشداري كرديم و به سمت مزار رفتيم. آقاي كاكايي كه قبلا آمده بود گفت دور مزار مراسم جابجايي سربازان ديدني ست. انصافا هم همينطور بود. سربازان كه 4 نفر بودند طي مراسم بسيار زيبايي دور مزار جابجا ميشدند و جاي خود را به ديگري مي دادند.
يك ديوانه هم دور مزار نشسته بود كه خطاب به مزار چيزهايي با صداي ميگفت كه چون به اردو بود متوجه نشدم چه مي گويد. كمي از مراسم سربازان فيلم گرفتم كه يادگار بماند.
در محوطه باز جلوي مزار چند بچه در حال آب بازي بودند كه وقتي متوجه شدند دارم ازشان عكس مي گيرم شروع كردند به آب پاشي به هم و جست و خيز در آب كه عكسهاي من زيباتر جلوه كند!!!
هادي هم در گوشه اي نشسته بود و خاطره مي نوشت. قزوه و عبدالمكليان و بيگي هم كل كل مي كردند و به گروه شاعران نشاط مي دادند.
ساعت 8 شب مهمان كنسولگري ايران بوديم و بايستي مي رفتيم. ...