سال هشتاد و هشت وقتی هجده سالم شده بود احساس کردم باید بنویسم ... یادمه اولین شعر بدون وزن و قافیم رو برای امام حسن نوشم ...
پیشکش به کرامت بی انتهای غریب مدینه امام حسن مجتبی (ع)
___________________________________________
به بیت بیت غزل عاشقانه باریدی
کسی به جز تو ندارد از این کرامت ها...
___________________________________________
شب دراز است و خوب می فهمم، باز هم فتنه زیر سر دارد
شهر در انحصار تاریکی است، سایه ی مردمش خطر دارد
صبح، در کوچه های سرگردان، پشت چشمان بسته جا مانده
دست شب باده ای است زهر آلود، قصد نابودی سحر دارد
ردّی از آسمان به روی خاک، وام می گیرد از زمین خورشید
آفتابی که سرخ می تابد، خبر از مرد خون جگر دارد
شعله افتاده بر دل آن مرد، واژه ها در گلوش می سوزند
طشت خونین و بغض های کبود، ریشه در آه شعله ور دارد
فصل کوچ پرنده می آید، کم کم از روی خاک تا افلاک
بین تابوتی از غم و غصّه، تیر، می آید و گذر دارد
مانده مبهوت رفتنش دنیا، از نفس ایستاده نبض زمان
یک نفر بار غصّه را امشب، کاش از دوش شعر بر دارد
.....................................................................
.....................................................................
حسین سنگری
http://www.hossein-sangari.blogfa.com