ما اول بايد حساب ملّت آمريكا رااز دولت آمريكا جدا كنيم ؛
ما به هيچ وجه مقابل با ملّت آمريكا نيستيم.
احساسات ايرانيان عليه ملت آمريكا نبوده، بلكه [عليه] دولت آمريكاست.
امام خمینی(ره)
نوزده قرن و هم
هفتاد و شش سال دگر
از زاد روز حضرت عيسي گذشت
تا گذارم زي فرنگ و
کشور ِشهر فرنگ افتاد.
كشور تنديس آزادی.
همان تنديس را گويم؛
(گرچه من آن را نپیمودم)
كه گويند :
فرارو ها در آن گردشگران را مي برد تا اوج
اگرچه پله ها بسيار.
كه مي گويند؛ در آتشگه ِروشن ، فرازِ دست ِآزادي
پذيرايي سرايي نغز و گردان است؛ گردنده.
آري ؛
كشور تنديس آزادي
کشور زیبای فانوس خیال
سرايم گشت
ماهي چند.
كشوري بس پهنه ور
تاچشم بيند سبز و خرم مرغزاراني كرانه ناپديد
دراو پديد
كشوري پاكيزه ، باسامان.
كشور پلهاي روي هم گذر.
كشور بس آسمان سايي، كه گر اوجش ببيني از زمين
انگار مي ترسي كه افتد بر سرت
زانكه ابري از ميانش مي رود آهسته و آرام.
كشوري با مردماني شهرشان آيينه ی پاكيزگي
كشوري با مردماني خوي شان
شهرآيين گرا،
سامان پذير.
كشور سامانه ها ، گنجينه ها
كشور شداديان ، قارونيان
باغ ارم؛ شايد.
آري آن هنگام
در شهر ِفرنگان
ابر آسا
چند ماهي در گذر بودم
اينكه دارم مي نويسم
يادي از آن روزگاران
ياد نامه يا سفرنامه ست، پندارم.
شامگاهي بود كز شهرك ، به سوي شهر مي رفتم ، به گردش يا خريد.
ناگهان آواي گريه
جيغ و فريادي شنيدم
داشت كم كم آسمان تاريك مي شد
سوي آوا، رو نمودم با شتاب
تا كه شايد ياريِ بيچاره اي را من دهم سامان.
مي دويدم سوي آواهاي پر سوز وهراس
تا رسيدم در ميان مردمان.
جيغ و فرياد
از درون ساختمان كهنه مي آمد به گوش.
و شگفتا
مردمان آرام
گرداگرد آن با دلخوشي و خنده و شادي
دو دو و سه سه
كنارهم ستاده گرم صحبت ؛ منتظر بودند.
تا رسيدم از يكي پرسيدم آواها ز چيست؟
پاسخم داد :
"در شب جشن كدو ی قلقله ،
ديدن یک "خانه ي ارواح" ،
خیلی معرکه ست."
پس كدو يي را بسان شكلك ِ تلخك ، به پشت ِشيشه ي خودرو، نشانم داد
شكلك انگاري به من؛ باري،
دهن كج كرد.
دل به سينه مي تپيد.
مرد گفتا كه بايد بُن خريد.
بن خريدم. منتظر ماندم.
در صف ديدار، برخي ذرّت بوداده مي خوردند
برخي هم خلال ؛
نوشابه يا
بس خوردني هاي دگر؛
شايد؛
تا نشان از پُردلي و بي خيالي باشد آن.
گرچه دانم خوردنِ بسيار
مي تواند زاده ي هول وهراس ِمبهمي در جانشان باشد.
پس خريدم بسته اي ؛ نازك بُرش
به خودم دلداري و دل مي دهم در صف
تا كه نوبت در رسد.
منتظر بوديم ، ناگه رهنما آمد ، چراغ ِ قوّه اي در دست
گروهم را به صف همراه خود بُرد.
پرده را پس زد.
ناگهان تاريكي ِ بس تيره تر از شب ،
گروه ِ مرد و زن را خورد.
در هزاران راهه ي تاريك و باريكي
پراز پيچ و شكن؛
فرو رفتيم،
مرد ِرهنما در پيش.
جز چراغ ِ قوه و آواي ِمرد رهنما، ديگر نمي ديدم.
او ز پيشاپيش و مي آمد گروه از پس.
ناگهان در سرسرايي رفت.
يك طرف حمام خون بود ؛ استخوان بندي ِخونيني درآن
زان سپس
رهنما ، زي راه ديگر شد
گروه از پي شتابان
از پس ِتاريكي ِتاريك
ناگه در اتاق ديگري رفتيم
سر براندازي در آنجا بود
سرِ مردي ميان گيره اش درگير
تيغه ي سنگين پولادين
ناگهان از آسمان افتاد
سر ز خون گلرنگ
در غلتيد و مرد نيمه جان ، جان داد
شُره اي از خون ز سر انداز ِ آدمكش فرو لغزيد.
زان سپس مردم هراسان و شتابان
از ميان تيرگي ها، كوچه ها، سر در پي ِآن رهنما رفتند.
در اتاق ديگري كز پرتو ِ پي در پي صد آذرخش ِروشني افروز
دمبدم تاريك و روشن مي شد و مي شد
غول هول انگيز شومي زي گروهم ، حمله ور شد.
در هراس و تيرگي و روشني هاي پياپي
زو گريزان سوي بيراهي دگر رفتيم
كه به ژرف ِكوچه اي پر پيچ و خم ، پُر در رو و ، تاري تر از شب هاي تار
در گريزم زان هيولا
گم شدم
در هراسي شوم
انديشه مي كردم به خود
كين ره ِبيراهه آيا مي رود سوي كُُنام ِغول
يا كه اژدرها و يا، درب ِ خروج
بانگ برداشتم :
چون غريقي كو برآرد دست از آب.
"آي ،
گم شدستم، گم شدستم، اي هوار"
ناگهان ديدم چراغ ِ قوّه اش جُنبان
رهنما آمد.
دست من بگرفت و سوی راه بیرون برد.
تک اتاق آخری
خالی بود و...
روشن بود
"خانه ي ارواح"
1/ 6/ 87
مهدي فرزه ( ميم مژده رسان)