«دلواپسی »
نگذار عشقت هستی من را بگیرد
چون آذرخشی، جان خرمن را بگیرد!
با این پلنگ پیر، ای ماه، آشتی باش
جز من، مباد آن دست و دامن را بگیرد!
می تر سم، این دلواپسی ها، یک شب آخر
همچون خسوف آن ماه روشن را بگیرد !
اهریمن است انگار می خواهد که از ما
این فرصت با هم نشستن را بگیرد!
دست از سر ما برنمی دارد، گمانم
می خواهد از ما، صبح روشن را بگیرد
ما را به جرم عاشقی در بند دارد
آن کس که باید دزد و رهزن را بگیرد!
جرئت ندارد، با تمام ادعایش
در شهر، این دزدان پرفن را بگیرد!
آری طلبکاراست انگار این زمستان
می خواهد از ما شوق گلشن را بگیرد
این روز های سخت، بامن مهربان باش
تا این محبت، حال دشمن را بگیرد!
درخواب و بیداری به دنبال تو هستم
باشدکه عشقت جانب من را بگیرد!