در دلم لرزهای به قدرت تو، تا ابد کرد در خود آوارم
صيد شد چشمهای ميشی من در دلِ دشت دوستت دارم
باد با سوز نالهاش آرام مويه میکرد سرگذشتم را
ابر دلگير از زمين و زمان، نعره میزد که....
باز می بارم...
باز باران... هنوز میبارد کودکی در درون غمگينم
يک نفر سعی میکند در من، دست از اين بغض کهنه بردارم
يک نفر سعی میکند امّا، میرسی بازهم تو با تبرت
ساقهام تير میکشد از درد، ريشهها میدهند آزارم
مثل سيگار برگ پيچيدی، پک زدی روی ساحلت به تنم
مِه شدم، گم شدم به پيچ و خمِ جادههایِ هرازِ افکارم
لب نجيبانه بسته میماند گرچه سر باز میکند زخمم
سخت سرکوب میکنم خود را، شعر در شهر میزندجارم:
کاش میشد دوباره برگردم، ردکنم بیخيال رودت را
قايقم غرق خواهشت نشود، بادبان را به باد نسپارم
بازگردم که عود تو نشوم، که نسوزم، که دود تو نشوم،
که من از اين عروسک کوکی که در آغوش توست بيزارم.
اميد نقوی/ 1390