از صبح زود آمده ام بر سر قرار
اینبار هم نیا و به روی خودت نیار ...
باور نمی کنی که منم عاشق توأم ...!
باور نمی کنی که شدم سخت بی قرار
پر پر زدم شبیه کبوتر نفس نفس
بالم گرفته بر لبه ی سیم خاردار
تنها دومتر مانده به پرواز له شده ...
چشمان سرخ و دربه درم زیر یک قطار
آمد عبور کرد و پس از آن کشید آه ...
_ یک عمر لحظه های پر از یأس و انتظار
آمد قطار و بی خبر از ریل ها گذشت
دودی بلند شد پس از آن سرد و مرگبار
دودی که باخودش همه جا را سیاه کرد
دودی که مُهر زد به دل ِ تنگ ِ روزگار
این جمعه هم گذشت و ندیدیم روی خوش
دیگر چه سود آمدن ِ برف یا بهار ...
آخر تمام هستی ما درد می کشد
در لابه لای فلسفه ی جبر و اختیار
بی اختیار صورتمان می خورد زمین _
_از فکر ِ اینکه سیرتمان هست نابکار
_از اینکه کار ماشده یک عمر با ولع ...
تکرار روزهای ُپر از حرص و پول و کار
_از فکر اینکه داعیه دار ِ صداقتیم ...
با اسم های جعلی و القاب مستعار
_از اینکه روز و شب به همه انگ می زنیم
از مرد های مرده سر ِ چوبهای دار
_از آتش و گلوله و از جنگهای سرد ...
از فکر های هرزه ی منجر به انتحار
_از کشتن حقوق بشر زیر چکمها ...
از پایمال کردن زیتون در حصار
#
دنیا گمان کنم که به آخر رسیده است
نزدیک می شود به تباهی و انفجار
یا نه فقط تصور یک مرد عاشق است ...
که شعر تلخ می شود اینگونه ناگوار
شاید بیاید از دل صحرا نسیمتان ...
با عطر و طعم تازه ی همراه با بهار
تا بگذرد فصول عطش خیز کام ها ...
وقتی که می رسد به همه سیب آبدار
هرچه که هست می شود این جمعه کام ها ...
کامی بگیرد از نفس صبح ....یادگار...!
http://sabzevar-sher.persianblog.ir/