یک شب بهار بود وگل و سبزه بود و آب،
در نور مهتاب،
عکس شگوفه در دل تالاب مینمود؛
همچون ستارگان درخشنده در سپهر.
رامشگران باغ:
خواندی ببزم دخترکان شگوفه چهر؛
هر دم سرود مهر.
هر ناله در چمن؛
بر بندگان عشق:
پیغمبری بدی ز خداوندگار حُسن.
در عالمی چنین:
دل غرق اضطراب شد، اندیشه محو گشت
کآواز پای اوست،
یا لغزش نسیم به گلبرگهای تر؟!...
جان در تنم تپید،
رنگ از رخم پرید،
نظاره ام فگند به اندیشه انقلاب.
رویی ز لابلای ستاک شگوفه بار
گردید جلوه گر!...
آنسانکه گویی الهۀ عشق بیگمان
پروین فشانده اند به رخسار مهتاب.
اکنون به یاد جلوۀ آن روی تابناک
هر شب روم به باغ به هنگام نو بهار.
با آنکه هر زمان،
در چشم انتظار:
گلشن همان، شگوفه همانست و ماه همان
لیکن نشد پدید:
رویی ز لابلای ستاک شگوفه بار
تا بنگرم دوبار:
کاختر فشانده اند به رخسار مهتاب!
بارق شفیعی
کابل
١۴/١/١۳۴۰
کلمات کلیدی این مطلب :
خاطره ،
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1390/11/19 در ساعت : 12:44:9
| تعداد مشاهده این شعر :
1047
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.