یک شب فقط دست از سر دیوانه بردار
او هم خودش را فوق فوقش می زند دار
هیچ اتفاقی هم نمی افتد، نترسید
اما شود شاید رگ دیوانه بیدار
شاید که از بیخ گلوی خود بگیرد
یا چند باری سر بکوباند به دیوار
وقتی که چاقو با رگش بازی کند، او
یادش بیاید بسته شد روزی به رگبار
یادش بیاید مرگ پا روی سینه اش ماند
سیلش نکرد اما به چشم یک خریدار
پرتاب شد اینجا و گم شد در شلوغی
دور خودش چرخید و خود را کرد انکار
در هیأت یک دوره گرد ورشکسته
گاهی سر بازار و گاهی پای بازار
هر روز تنهایی برادر بود با او
از پشت سر گاهی صدا می زد: وطن دار
شب رفت و شاعر شمع خود را کرد خاموش
دیوانه گم شد سایه اش بر روی دیوار
فردا ببینی هیچ کفشی پشت در نیست
برجای او خاکستر یک بسته سیگار
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1390/12/6 در ساعت : 18:21:21
| تعداد مشاهده این شعر :
1030
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.