بَر که می چیند آسمان نم نم، از سر آب آٰفتابش را
می گذارد خلیج بر ساحل سر پر شور و التهابش را
تا نگاهش به ماه می افتد، جزر و مد باز راه می افتد
نقره باران که می شود با خود می برد تا سراب خوابش را
باز در دست جام جم دارد، شرجی مست بس که دم دارد
هر غروب آفتاب می ریزد در گلوی صدف شرابش را
فارغ از های و هوی مردم شهر، لب ساحل غروب ها بندر
می سپارد به دست آرامش همه ی فکر و اضطرابش را
به تن داغ ماسه ها رفته طبع خونگرم مردمان جنوب
باد برده است تا هوای شمال خبر داغ آفتابش را
شب پر است از نگاه نامحرم، بادهای مخالف آمده اند
تا به هر قیمتی بیاندازند از سر موج ها حجابش را
پاکی اش را تباه می خواهند، آبی اش را سیاه می خواهند
نفت کش های هرزه گرد فرنگ به لجن می کشند آبش را
ریخته است از رگش همیشه و باز، نفت در لوله های روده دراز
شکم شهر تا که سیر شود، تا بچرخاند آسیابش را
شور و شیرین زبان مادری اش فارسی بوده است و می ماند
غرب گیرم که پر کند با زور همه جا حرف ناحسابش را
اعتصاب غذای ماهی ها... خودکشیّ نهنگ ها...، ای کاش
برساند به گوش خاک کسی خبر تلخ اعتصابش را
مربع
می نویسند بعدها که خلیج همه اش چاه نفت و گاز نبود
ولی آن روز دیر ای مردم چه کسی می دهد جوابش را؟