طلوع کن وَ فقط تا غروب با من باش
غروب در رگِ من خونِ سرخِ «روشن» باش
و ذرّهذرّه بيا در سرشتِ من حل شو
و لحظهلحظه بخواه و منِ منِ من باش
به جاي اينهمه دلدل، بريز در روحم
به جاي اينهمه ترديد، باش، حتماً باش!
بخواه روح مرا از بهار، از پاييز...
براي مرگِ من ـ اي دشتِ بکر! ـ مَدفن باش
مرا بگير در آغوشِ خويش، بعد از آن
براي زندگيام قرنقرن موطن باش
نکوچ از دل من، بيسبب نکوچانم
براي ايل و تبارم هميشه مسکن باش
سهندِ عاصي من! انتظار کافی نيست؟
بريز بر جبرت، برفبرف بهمن باش
جنونِ بابکيات را به آفتاب بده
بتاب بر دلِ من، رمز و رازِ ماندن باش
ببار بر کلماتم، ببار بر شعرم
براي کشف شدن، شعرشعر روزن باش
سپيده سر زده در من نماز شُکر بخوان
غروب در شَرَيانهام خونِ روشن باش
تهران 9/9/85
روشن: از اسطوره های مردم آذربایجان
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1391/1/11 در ساعت : 14:11:24
| تعداد مشاهده این شعر :
1188
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.