غزلی نذر پیامبر مهربانی
چه آفتاب بلندی دمیده از رویت
چه شامگاه سیاهی میان گیسویت...
بهار طرح ظریفی است از قدم هایت
بهشت گوشه ی دنجی است بین ابرویت
چه شعله ها که به پایت نفس نفس جان داد
چه نورها که درخشید از فراسویت
تمام عالمیان بیقرار صف بستند
که لحظه ای بگذارند سر به زانویت
دخیل بسته به چشمت چهل شب اقیانوس
نشسته دشت چهل روز محو آهویت!
هنوز سینه ی کوه از غمت نشان دارد
رهاست در نفس باد بانگ یاهویت
هنوز می دمد از مشرق لبت خورشید
و دست حضرت جبریل دور بازویت
تو راه می روی و هفت آسمان در ذکر
تو می نشینی و افلاکیان ثناگویت
نگین خاتم پیغمبران تاریخی
هزار نوح و سلیمان گذشته از کویت
***
دوباره یاد تو افتاده است، با این شعر
وخسته بال قدم می زند پرستویت!
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1391/1/22 در ساعت : 23:7:35
| تعداد مشاهده این شعر :
1667
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.