جیر جیرک ها.... (سهیل ساسان)
پنجره را باز میکنم...صدای جیر جیرکها آرام آرام فریب می دهد، پلکهایم را...
امروز روز دیگری است... نمیدانم آسمان چرا تا این حد صاف است؟
به سرم زده بود از روی پنجره گام بردارم و مشتی ابر در جیبم بگذارم...
یادم رفته بود خدا اینجاست...
یادم رفته بود خدا هم هست...
چقدر به دل مینشیند، آواز شکرانه جیر جیرکها.....!!!
گویی از راز و نیاز خسته نمیشوند...
انگار دلشان از تعلقات دنیا جداست...
شاید نمیدانند باغی که در آنند متری چند می ارزد؟
گاهی آنقدر به خدا نزدیک میشوند که فراموش می کنند طلوع خورشید را...
من باور کرده ام گرمای خورشید حقیر تر از آتش عشق است...
حس میکنم این آفتاب هرگز نتوانسته باشد مانند این جیر جیرکها خدا را لمس کند...
حال غریبی است بانو ...
هنوز همه با هم .....!!! یک جیر جیرک سر خورد... خشک شد ... مرد...
کاش میدانستم آفتاب او را سوزاند یا شعله عشق؟ من که فکر میکنم او اهل دل بود...
مؤمن بود....
معرفت داشت....
قدری خاک را کنار می زنم و جسم سردش را زیر مشتی گل پنهان می کنم...
خیال می کنم به من لبخند می زند.. میدانم.. حتّی شاد کردن دل یک جیر جیرک.......
من چه شادم امروز...
یاد سهراب بخیر......
"کاش آدمها هم دانه های دلشان پیدا بود..."
خانه های دلشان کوچک امّا سبز بود.....
کاش عشق ما هم ....
کاش آدمها هم.........
سهیل ساسان
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1391/3/10 در ساعت : 12:2:14
| تعداد مشاهده این شعر :
804
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.