ببارم به عشق تو... (سهیل ساسان)
عجیب رابطه ای تنگاتنگ دارد احساسم با آمدن باران...
باران که می بارد حساس تر میشوم...
دوست دارم دستهایت را بگیرم و خنده کنان بدوم...
با تو... زیر باران...
نمیدانی خیس که میشوی چقدر بوسیدنت لذت دارد...
باید جای من باشی تا بدانی...
وقتی لبهای بارانی ات را با احساس داغم بوسه باران میکنم ...
دیگر از تمام جهان هیچ آرزویی ندارم.. هیچ...
من دوست دارم موهای غرق در بارانت را وقتی روی صورتت میریزد...
و تو آنقدر ناز در نگاهت داری که مرا...
تا نزدیکی مرز جنون میبری...
مینوشم...
قطره هایی را که آرام سر میخورند روی گیسو هایت...
زیر باران عشقبازی با تو هم حال دیگری دارد...
وقتی تمام چشمها از آسمان به ما خیره میشوند...
ببین...
تمام ابرها از حسادتشان اشک میریزند...
میدانم...
آسمان با تمام ستاره هایش... و با همه ی بزرگی اش...
باز هم حسرت داشتن تو را دارد...
اما من تو را به هیچ کس... به هیچ چیز... نمیدهم...
راستی... تو هم این را همیشه به یاد داشته باش...
به تو که مینازم... آسمانی ترین مرد زمین میشوم...
باران را دوست دارم...
وقتی در روزهای بارانی سخت تر مرا در آغوش میگیری و من چقدر ساده دور میشوم از
دلتنگی هایم...
هرچه که به تو نزدیک تر میشوم...
نمیدانم...
در وجودت چه جاذبه ای داری؟؟؟
که وقتی نباشی قطره های باران را هم به خودم جذب نمیکنم...
راستی تو میدانی چرا؟؟؟
روی هیچ گسلی نمی ایستم.. اما باز هم خیال تو...
سالهاست که تمامیت ارضی دلم را عجیب می لرزاند...
سهیل ساسان