با خود گفتم که این دل چون باشد
این پارچه جز لختی پرخــــــــــــــون نباشد
سراپایش بجز مشتی بسته ندیــدم
به حــــــــل این معما خـــــود را خسته دیدم
به فکر خامم کردم تصویر این دل
تپیدن گرفت دل بر قفس، چــــــــون بسمل
که ای بیخبر ندانی راز من چیست
چراغی روشن کن که هستی ام بهر کیست
کاین دل محل راز عشق بازان است
بی شرار عشق دانستن کی توان اســــــــــت
دل پاک کن ز کدورت تا دانی راز ما
این تپیدن هــــــــــا و سوز و هم گداز مــــــــآ
برو ز عاشقان سر گشته پرس کمــالم
تا گـــــــــــــــویند ز رخشنده گی این جمــــــالم
که این ظاهر بینی تو ز کدورت ها ست
پرده در شو که ما را زروشنی حکایت هاست
مفکر کلید حل این معما کرد حاصل
کــه جز فکراو زین کعبه بدیگریست با طل
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1391/3/31 در ساعت : 21:49:55
| تعداد مشاهده این شعر :
634
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.