دل بستم بیاری که پیمان کرد که تو جانی
که بیجان نتوان زنده گی، تو اـــــــین میدانی
بقول و قرارش دل بند شد بحلقهء دام بلایش
اسیر مهی رخشان و پسته و بــــادام دو تایش
چه امید های بود که بستم بدل بهر قربانش
که تا استم و است ، باشم چو اسیری بفرمانش
چه زیبا تصویری بود این تخیل شــاعرانه
که با دوست ودشمن گفتم عیان و خمو شـــانـــه
ولی شنیدم ز یاری که یار با من جفا کرده
ز من بریده و یا دیگـــر پیوند مهرو وفا کرده
کنون سیه پوشم ز این ماتم بر مزار امیدم
کــه چون بسمل ز تیر جفایش بر خون تپیـــدم
مفکر هر گز نکند پیمان عهد ووفا با صنمی
که ویران کند این کعبه دل چون اهریمنـــی
موضوعات :
تاریخ ارسال :
1391/3/31 در ساعت : 22:10:3
| تعداد مشاهده این شعر :
652
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.