زمان چه فراموش شده ی غمناکیست
وقتی که دود ِ رقصان از جاسیگاری،عروج میکند به گیسوی رهای تو
صدای پیاله هایمان دیگر
بی طنین ِ آن سلامتی ِ دروغین مانده ست
عاجز از درک بیماری و مرگ
بیماری تیک تاک عقربه ها و تازه شدن سلولهای فرسوده مان...
کودکانه نشستن
کودکانه برخاستن
خندیدن،گریستن،
زندگی با بلوغ پایان می یابد
و درک معصومانه ی شگفتیهارا به گور نبایدها می فرستد
به شادباش کدام لحظه می توان پیاله ی بعدی را زد؟!
ها ؟ دلبرک من؟!
کدام لحظه؟!
داروی فراموشی ام را بده
بوسه هایت را میگویم
از یاد مرگ میترسم
همیشه می ترسیدم....