عجب ازاین دل غمگین، که خواهد آن جواهر را
درون قصد او باشد،که این دنیاست آخر را
دلش آکنده از موج است زغم هایی که دنیایی ست
از آن سو هم بگوید او،خدایی هست حاضر را
دل و دینش نباشد یک،تفاوت ها بود آن دو
بود دنیا رویایش ،همان رویاست کافر را
غمی را آن بود سالم که از عقبای خود نالد
اگر چه دل بود غمگین،ولی اوهست شاکر را
غمی را خواه ای افشار که سوی او شوی با شوق
غم دنیا مخور، دون است،که داداریست ناصر را