عَمرو و زِیدم یک شبی مهمان شدند رَهـزَنِ دیــن و دل و ایمـان شدند
زِیــــد، با تُنــدی بگفتا ای طبیـب! کـاش می گشتی حبیبان را حبیـب
مردمــان را گــر طبابـت می کنی از قضــا تَـرکِ عبـادت می کنی
مُصلحِ مصنوعِ خـاک وطین شدی تــو مکانیــکِ تـنِ مـاشیـن شدی
تو چه دانی جنس این مصنــوع چیست؟ زارعِ این دانـه ی مزروع کیسـت
دست، در کارِ خـدا کمتــر بِبَــــــر دست بـردار از طبابـت سربـه سر
بـا چه بُرهانـی دخالـت مـی کنـی؟ از چه رو ترکِ عبـادت می کنی؟
رَخت ازین اسبـاب بازی ها بکـش دست ازاین حقّــه بازی ها بکش
سوی خالق رو، خـلایق وا گُــذار! بِیـنِ جسم وجان یکی را جا گذار!
خلـق را بگذار و درعُزلـت نشین! درعبـادت ، اندریـن مُهلَت نشین!
همچو ماری کُنجِ غاری شـو نهـان چـون کُنی انـدر میــان مـردمـان؟
گر خدا خواهد ، شِفا یابد مریـض هرکه او خواهد بگردد مُستَفـیض
*************
عَمرو، بینِ حرف آن مَردَک پرید چانه اش چون چینه ی اُردک دَرید
گفـت ای والا طبیـبِ جسم و جان زِید را چون سگ ازین خانه بِران!
تــو طبیــبِ جســم و جانِ مردمی زارعِ ایــن دانــه هــای گَنـــــدُمی
تَـرکِ خواب واستراحت می کنی با طبـــابت ، خود عبـادت می کنی
بـی نیــازی از نیــاز و از نمــــاز مُهر داری ، نسخه ات هم جانماز!
*************
خشـم ، دیگر طاقَـتَم را تــاق کـرد زِیــــد را بـا عَمرو، استنطاق کرد
چوب دستـی را کشیـــدم از بغـــل بــر تـنِ این هردو یـارانِ دَغَـــــل
هریکی را ضـربه ای کــاری زدم هَــر دو را از روی ناچـاری زدم
ناگـهان از خواب جَستــم بی گمان خیـس ازفرطِ عَرَق ، شیـوَن کُنـان
*************
بعـدِ لَختـی خواب چشمم را رُبـود عالَـمِ رؤیـــا، دوبـــاره رُخ نمــود
یک پری ازجنس سیماب و صدف شد مجسّم، پاره ای از گِل به کف
گفـت ای واحـد بگیـراز دستِ من ایـن گِل آمــد از اَحَــد پیوستِ من
زِید را با عمرو، او از نو سِرِشت گِل پدید آورد و طرحی نـو نوشت:
گفت: گَـر واحِد، اَحَـد می شد دمی با چه صورت می سِرشتـی آدمی؟
*************
از خجــالت صــورتم تاریـک شد از نِــدامَــت راهِ دل بــاریــک شد
گفتــم ای زیبــا پری! گِــل را بِبَــر مـن که باشم ؟! بَهـرِاو دل را بِبَــر
من کـه باشــم تا بِســازَم آدَمَــک؟ آدمـک کِی می نوازد نِی لَبَــک؟!
دســتِ من کو؟ تا به گِل اَندَر کنم خــاکِ شَرم و بنـدگی بر سر کنم
ای پری! بشنــو زِواحـد این کلام بشنوازمن، شاهدم شو! والسّــلام:
گَـر مَرا دستِ اَحَــد در دست بود وانگه این گِل ازاَحَد سرمست بود
من ازآن می ساختـم یک سوتکی می نهــــادم بَــر لَبـــانِ کـودکی
تا عِلاجِ وَهـــــــمِ پوشـــالی کُند عشقِ و مستی را به من حالی کُند