صبح را با سر بریده ای آعاز میکنم
و زننده گی پیراهنی سرخ و بنفش
دانه های سیاه چای
خونریز از گلوی استکان پایین میروند
و آب های جهان رنگ میگیرند
ما سر هایی بی تنیم با یک صدو چند سانتی متر فاصله از زمین
و فلات
و این فلات شکسته
…
سنگ گوری ناتمام .
هر روز کودکی در من منفجر می شود
عشقی پاره پاره
فرصتی نیست حتی
به اندازه ی عشقبازی حبه قندی میان دو لب …
وردی باید بخوانم
کلاهخودی بزرگ تهیه کنم
همسر و دخترم را مثل لاکپشتی بی سرزمین به دوش بگیرم
از زیر مولوی ها و تانک ها بگذرم
و به فرودگاهی بیگانه تن در دهم
که بین قفس های دیگر جایی برایم نشان دهد
شناسنامه ام را در طول سفر قاچ قاچ تقسیم کنم
و اگر سرنوشتم باز سرایی برج های دوقلو نباشد
در دشتی بیگانه رها شوم
با عمری گوژپشتی
با عمری گذشته
با مونالیزای دختری که از لاک خود بیرون نمی آید
…
جنون ، سنگ فرش دهن لق پیاده رو های منتهی به اداره است
و دریاچه ای که خفه ات میکند از این همه تظاهر پاکی بر موج هایش
جنون
قطعات همکار فیلسوف من است
که کلاغ ها تشییعش می کنند
و گاهی سر هایمان
دود های بی خیال پریشان را
به اشتراک می گذارد.
تاریخ ارسال :
1393/6/2 در ساعت : 14:51:3
| تعداد مشاهده این شعر :
866
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.