غزل1
زن انتظار: به زنان جنوب
در انتظارت ماندهام فانوس در دست
ای ناخدای مست اقیانوس در دست!
من نه پری هستم نه ماهی! یک زنم که
چشم انتظار یک نفر با نام مرد است!
یک زن که چشم آرزویش رو به دریاست
با یک بغل آه و هزار افسوس در دست
من راوی درد زنانی در جنوبم
درد زنی با زخم نامحسوس در دست!
درد زنی با جعبههای آرزویش
با بچهها و شوهر و ناموس در دست!
خودسوزیاش ثبت است در تقویم عالم
هر روز آتش میزند ققنوس در دست!
غزل 2
شاعرانه ها
ابری به چهره میکشم و کف نمیکند
این چهره آفتاب مشرف نمیکند!
لعنت به این عصاره که در من دویده است
حتی مرا به مرگ مکلّف نمیکند!
ما را به پیچ و تاب النگو گره زدند
این دستبند، جرم مضاعف نمیکند!
من نوبتم رسیده که شاعر شوم ولی
این جمع شاعرانه دَدَف دف نمیکند!
مضمونهای کوپنی روزمره هم
دیگر مرا روانهی این صف نمیکند
من روبراه نیستم این حرف آخر است!
عاقل که وقت صرف مزخرف نمیکند
غزل 3
غروب جدایی
خورشید بین سایهمان ایستاده است،
دارد غروب میکند و شعر میشود
شاید به شیوهی دل شرجی گرفتهاش
یاد جنوب میکند و شعر میشود
او شاهد است روی همین پل کنار آب
قلاب و تور و ماهیمان روبراه بود
هر عصر جمعه خاطرهی خندههایمان
در او رسوب میکند و شعر میشود
تو آسمان خراشی و مخدوش میکنی
آبی آسمان مرا با غرور خویش
با خرده شیشهات به دلم خط که میکشی،
دل سنگکوب میکند و شعر میشود
دل نیست، حس مبهم و گیجیست توی شعر
در یک ردیف و قافیه جان میدهد به من،
مصراع میشود و نمیدانم از کجا
یک فکر خوب میکند و شعر میشود
باید تو را نوشته نوشته رها کنم
در بیت آخر غزلم بیخدافظی
تاریکی آمدهست و خورشید بینمان
دارد غروب میکند و شعر میشود