هیاهوی عجیبی است قلم را و من خاموش
چه آتشی نهان است و دفترم مخدوش
«من از خموشی اهل قبورفهمیدم
که هر که واقف اسرار گشت شد خاموش»
ز دست رفته کلید قفل اسرارش
رواست دل من شود گرسراپا گوش
اناالحقی که قلم می زند سر دار است
دلم به روشنی عشق و فکر من مغشوش
برای راحت جانت دل از قفس برگیر
برای رهایی از رنج این اسارت کوش
برای سلامت روح خود آرزویی کن
که سر، عشق نهان است بی جوش و خروش
چو عقل سرکش و عافیت طلب آمد
به عشق رو کن و گیر جان اسب چموش
زهرا علی بابایی
تاریخ ارسال :
1394/11/15 در ساعت : 21:8:7
| تعداد مشاهده این شعر :
429
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.