در این حوالی.... بین ِ آدمها..
یک حس ِ پاييزي پریشان است
در فصل ِ سردی سرخ و درد آلود ،
چشمان ِ شبخیزی پریشان است
گنجشک ها بر روی اِیوانند،
با خرده نان ها یت نمی آیی؟؟
با دست ِ خالی هم قبول... آری
گنجشگک ِ ریزی پریشان است
حال و هوا هم گرچه نارنجی ،
خون ها سپید و سرد و بی روحند
رگها ی خاموش گلو درهم ،
حلقوم را چیزی پریشان است
درد من اینجا درد بی دردیست،
خواب ِ زمستانی رسید از راه
فریاد های بی صدا اینجا
از حرف ِ لبریزی پریشان است
حالا که دلتنگم برای شعر
حالا که دلتنگم برای حرف
یک حلقه ی دار ی که پیچیده ست،
چون گردن آویزی پریشان است
شور ِغزل هم تیغ می بارد ،
در یک ردیف ِ تیز و زخم آلود
امشب شبیه ِ مولوی این شعر
در شمس ِ تبریزی پریشان است
در این حوالی ...آی آدمها........
دریای بودن را نمی فهمید؟
دریا همان دریاست ، اما نه
دریای پاییزی پریشانست
اکرم بهرامچی