سلامی به گرمی آفتاب ، به شما دوستان که هنوزهم دل به شعر می سپارید
و این پدیده ی شگرف را دوست دارید . شادمانی و سرورتان افزون باد
(( اندیشه های بهاری ))
می چکد همچو باران نگاهش ،خیس و آوازه خوان و فراری
مثل ِ نـالیدن ِ صبح ِ بـلبـل ، مثـل ِ آوای عصر ِ قنـاری
باید اول به طوفان خبر داد ، کشتی عشق بی سرنشین است
شایـد آرام گیرد بـه ساحل ، مـوج ِ دریـای ِ نـاپـایـداری
راز مستی نباید به کس گفت ، گر چه پیر خرابات باشد
می رسد ازخماران به مستان ، دم به دم تهمت هوشیاری
مـا گدایـان شهـر ِ امیدیـم ، دستهـای تهی مـان گـواه است
کـو هما ، تـا نهـد بر سـر مـا ، چون شما افسر شهـریـاری
قصه ی ابـر بـا آب گفتـن ، اشک بـاران بـه همـراه دارد
چشم دریـا دلان می شناسد ، گریه ی ساحـل بـی قـراری
منقلب گشته آهنگ هستی ، هر کسی ساز خود می نوازد
بـاید آواز داد آسمـان را ، وای بـر عرف ِ بـی اختیـاری
کوچ را کـی به پـایـان رسانـد ، آن پـرستـوی بـی آشیانـه
مردم چشم ما یک به یک مرد ، پشت پر چین چشم انتظاری
بـاتـو بـایـد بـه ساحل رسانیم ، مـوج دلـهای بـی آرزو را
تـا زمستان نیـفتـاده در بـاغ ، بـاز گرد ای بـلند بـهـاری
محمد روحانی ( نجوا کاشانی )