«پیراهن بهار»
پیش از تو، آفتاب دلی مهربان نداشت
شوقی برای دیدن رنگین کمان نداشت
اقرار می کنم که در آن فصل ها، دلم
حتی ستاره ای هم از این آسمان نداشت
اقرار می کنم، تو نبودی، در این فصول
این واژه ها، نشانه ای از ناگهان نداشت
در ابتدای راه زمینگیر می شدم
در زِلّ آفتاب، دلم سایه بان نداشت !
شیرین اگر بهانه ی این کوهکن نبود
هرگز برای کوه بریدن، توان نداشت!
مجنونِ بیدهایِ به لیلا دچار هم
سهمی ازآب و آینه در این میان نداشت
بگذار صاف و ساده بگویم، که وَرقَه هم
گلشاهی، آن چنان که تویی، بی گمان نداشت!
تندیس واره ای فقط از عشق مانده بود
چشمان خوش تراش و چنین دلستان نداشت
چونان سراب بود، در این شهر، عاشقی
تصویرهای یخ زده ای بود، جان نداشت !
آن روز های بی رمق، اردیبهشت هم
بی چشم های ساده ی تو، ارمغان نداشت
درها، به روی شاعرِ چشمِ تو بسته بود
هرگز تصوّری هم از این داستان نداشت
افسرده می شد از غمِ تنهاییِ خودش
در سایه یِ نگاهت اگر آشیان نداشت!
دستم اگر به دامن باران نمی رسید
پیراهنِ بهار هم از گل نشان نداشت
شوقی نمانده بود برای پرنده ها
چیزی اگر شبیهِ تو را، این جهان نداشت!