«نفس ماسه زارها»
وقتی دلی برای کسی بی قرار نیست
دیگربه فکر آمدن نوبهار نیست !
باران و اسب و قصّه ی مردی که می رسید
این روزها برای کسی انتظار نیست
این جا، میان مردم این شهر، هیچ کس
دیگر به فکر آمدن آن سوار نیست
محکم گرفته اند گلوگاه باغ را
محکم گرفته اند و کسی شرمسار نیست!
فکری به حال و روز «گَون»ها نمی کنند
حرف از هوای تازه دراین روزگار نیست
پیمان نبند با نفس ماسه زار ها
این جا کسی به عهد خودش پایدار نیست
بیهوده قیس سر به بیابان گذاشتی!
لیلا دراین کویر به مجنون دچار نیست
عُزلت گرفته اند به هر گوشه«تاقه» ها
چیزی به غیر باد دراین شوره زار نیست
این دیرسال، سرو اَبَرکوه، فصل هاست
لبخند روی گونه ی او آشکار نیست
از ارگ بم مپرس که داغی از آن بجاست
غُرّان، برای لطفعلی، راهوار نیست!
دیگر به این غبار، به این جاده، دل نبند
وقتی که ردّ پای کسی در غبار نیست!