تبعیدی
یک ذره بودم مُهر کردی سرنوشتم
از من نپرسیدی وخاکی شد سرشتم
در تنگنای خیس ظلمت از سر درد
با صبر جنگیدم ولی ازغم نوشتم
وقتی که عادت کرده بودم رام باشم
درد امد وشد پنبه از نو هرچه رشتم
از شدت وحشت به حال مرگ افتاد
جانی که دارد می تپد در خشت خشتم
ناگاه پر شد ازهوای خاک نایم
تاریخ را سوراخ کردم با صدایم
تب دار وخیس وخسته وترسان ولرزان
یک بوسه دراغوش مادر داد جایم
دیگرنه غم.نه غصه مادر بود وعشقش
تا چند سالی ازغم بودن جدایم
طوفان شد وایینه ها را کشف کردم
بیگانه بودم با خودم زیبای زشتم
با پای لنگ از سنگهای جاودانه
بر رد پای دیگران رویید کشتم
گفتند این و ان شو و تکلیف کردند
تا تشنه گردم من به خون سرنوشتم
سرمی برد با پنبه زنجیری که برپاست
از من نپرسیدی وخاکی شد سرشتم.