وقتی شعر بوسه نمی شود بر پیشانی ات
جاده ای که امکان برخورد دوباره مان
حتی پس از سالها
در آن به وقوع بپیوندد
وقتی شعر سایه به سایه ات نیست
در خلوت خطی افقی بین هزار آدم و ماشین
صبح سرمای منجمد خاکستری پیاده رو های خاکیست
با دور نمایی از دریاچه ای محصور
و کوهی که عجیب بی تفاوت است
و فلق
وقتی صورتش را سرخ می کند همانطور سخت و بی روح ،
هیچ راننده تاکسی ای دیوانه نیست
تا اتفاقی اذیتت کند
بدزددت
زیر بگیردت
و درخت های سیم پیچی شده تا افق یک دهکده ی دور
کج اند
گاه تنها یک سگ
پارس شبانه ات را به هم می زند
وقتی سحر با سطل های زباله ور می روی
و دنبال دندان گرگی هستی که
از ساختمان نیمه کاره روبرو
جرت بدهد
یا طوله هایش را شیر بدهی .
من همیشه از ازدهام اینهمه بی تفاوتی می ترسیدم
حیوانات کوچک پلاستیکی یادت هست ؟
گاه صبح های خمیده و خمار
چند تا از آنها را می بینم که دارند روی آسفالت ها راه می روند
و من که خیلی بزرگ شده ام
روی مزرعه بالا دست دراز کشیده ام و فیل ها
و الاغ ها و کفتر ها بازی خودشان را می کنند
کدام شب و کدام ستاره ؟ بوسه بوی زباله مانده می دهد .
من بزرگ شده ام
اندازه ای که کتابخانه ام از خودم بزرگتر است
حتی سلام کردنم و سر سنگین پاسخ دادن هایم
من بزرگ شده ام و عجیب است کودکی بی رمق و افسرده
این لباس های تنومند را
هر روز به اداره می برد .
گاهی به تناسخ می اندیشم – همیشه –
و اینکه توی درخت ها صدای باد باشم
یا فلوتی بر لبان یک نوازنده مست
ابری عجیب باشم
باردار حوادث هوایی
یا یک تخت
با بیشمار خاطره از خواب .
چقدر به لمس بیهوده ی جهان معتاد شده ام
و پک به سیگار های تقلبی
و پاتک نزدن به حماقت یک دیدار .
امریکای سیاه ، افریقای نژاد پرست و حتی اروپای فقیر
نمی دانم کلیه هایم چرا به سنگ های اردبیل دلبسته اند
و لابد خوراک لاشخور ها نخواهم شد
بسیار روزگاری ست که بی توام .