دلخسته ای که هیچ پناهی نداشته ست
مرغی رمیده بوده گناهی نداشته ست
بردار از فراز سرخود کلاه را
مرد غزل شکوه کلاهی نداشته ست
از هر میان بری نرسیدم به شهر عشق
شهری که هیچ آینه خواهی نداشته است
شاید تو هم شبیه من خسته نیستی
پایان این مسیر دوراهی نداشته ست
بعد از شکست لشکر چشمت شنیده ام
فرمانده ی شکسته سپاهی نداشته ست
شوق شکوه چشم تو در دست های من
گاهی غرور داشته و گاهی نداشته است
این سرزمین که فرق سرش را شکسته اند
از ابتدای حادثه شاهی نداشته است
حالا که اتفاق به پایان رسیده است
قلب شکسته شوق نگاهی نداشته ست
کاریزهای خسته ی دشت نگاه من
حتا دوتا کبوتر چاهی نداشته ست
#جابرترمک
تاریخ ارسال :
1399/1/30 در ساعت : 13:11:56
| تعداد مشاهده این شعر :
149
متن های ارسالی برای "نقد" توسط دارنده دفتر شعر قابل مشاهده و تایید نخواهد بود و تنها توسط مسئول بخش نقدها بررسی و تایید خواهند شد. در صورتی که میخواهید نظری را خصوصی برای صاحب اثر ارسال کنید از بخش نظرات استفاده بفرمایید.